هرچی دوست داری اسمش را بزار

پنج شنبه 86/2/13 ساعت 4:38 عصر

من مانده ام و دنیایی حرف نگفته

ان روزها گذشتند روزهای پیاپی شور زندگی

روزهایی که بوی امید می داد

لحظه هایی که مرا تا اوج خوشبختی می رساند

اما...

حالا من مانده ام و دلتنگی

من مانده ام و دنیایی حرف نگفته

حالا من هستم و خستگی از

 رکود لحظه های کبود خاطره

انگار گم شده ام در هجوم سکوتی تلخ

انگار از ذهن زمان پاک شده ام

و در سیاهی سمج روزهای بی پایان گم

کاش می توانستم

از دیار غریبانه دلتنگی هجرت کنم

کاش توان این را داشتم

تا مرز رویای سبز با هم بودن پرواز کنم

و در آغوش مهربانی ها جانی تازه بیابم

اما زندگی عوض نمی شود

و روی لحظه ها پا می گذارد


نوشته شده توسط: سجاد


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ


[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
4227


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

هرچی دوست داری اسمش را بزار

سجاد
نمی دونم چی بگم

:: لینک به وبلاگ ::

هرچی دوست داری اسمش را بزار


:: آرشیو ::

بهار 1386



:: خبرنامه ::